من و من



خب

قبول نشدم

به همین تلخی


قبل از ازمون هیچ علاقه ای به قبول شدن یا قبول نشدن نداشتم. درواقع اصلا دلم نمیخواست برم و ازمون بدم. برام تفاوتی نداشت.

اما بعد از برگزاری ازمون نمیدونم چرا یهو قبول شدنم انقدر برام مهم شد و میتونم بگم تا حدودی شد بلیط بخت ازمایی.

یه راه در رو که میتونستم از شرایط فعلیم فرار کنم و یه پله بالاتر برم. نزدیکتر بشم به ارامش و امنیت. (این حس و بعد ازمون پیدا کردم)

که نشد. :)

خدایا شکرت. میدونم و مطمئنم حتما خیری توش هست.


پ.ن : این روزها درگیر خوندن کتاب دنیای سوفی هستم. پیشنهاد میکنم حتما حتما حتما یکبار هم که شده این کتابو بخونید. انگار یه جورایی دوربین زندگیو برده عقب تر و داره یه صفحه گشترده تریو جلوی چشم ادم نمایش میده. فوق العاده دوست داشتنیه. گاهی کسل کننده و در صفحاتی، بسیار بسیار جذاب.




دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش

یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش

پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پروبال خودت باش

صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش



محمد اقبال لاهوری
متولد 1256
مرگ 1317 در سن 60 سالگی
شاعر، فیلسوف، ت مدار و متفکر
مسلمان اهل پاکستان




در ماه جاری آزمونی برگذار شد که به اسرار همسری شرکت کردم.
از اونجا که هیچی نخونده بودم فقط رفتم که روی همسری رو زمین نزده باشم.

با شرایطی که در حال حاضر برام پیش اومده
فقط لازم دارم که توی اون ازمون قبول بشم.

احتمال قبول شدنم محال نیست.
چون پنجاه درصد سوالهارو جواب دادم.

ولی الان به دعا احتیاج دارم.
برای دعا کنید که قبول شده باشم.
در همین لحظه خیلی خیلی به این قبولی احتیاج دارم. خیلی زیاد.


"آگاهی بالاترین تجلی زندگی است. هر چه آگاهی بیشتر باشد، زندگی متعالی تر می شود. هر چه شکل آگاهی بالاتر باشد، سطح حیات بالاتر است. در نظام هستی هر شکل حیاتی از آگاهی خاص خود برخوردار است. اما در نزد انسان هم این مطلب صدق می کند. بلوغ و درایت بالاتر با بینش، بیداری و آگاهی بیشتری همراه است."



"ذهن ما ابزار اولیه و اصلی بقای ماست اگر به آن خیانت بکنیم عزت نفس مان خدشه دار می شود."



"از طریق انتخاب های گوناگون که میان اندیشیدن و نیاندیشیدن می کنیم، به آن کسی که هستیم تبدیل می شویم."



"زندگی آگاهانه یعنی داشتن توجه به همه آنچیزهایی که روی اعمال، مقاصد، ارزش ها و هدف هایمان اثر میگذارد. زندگی آگاهانه یعنی این که بر اساس آن چه می بینیم و می دانیم رفتار کنیم."



"آگاهی اگر به اقدام و عمل منتهی نشود، نوعی خیانت است. بی اعتبار کردن ذهن است. زندگی آگاهانه چیزی بیش از دیدن و دانستن است، زندگی آگاهانه یعنی بر اساس آن چه می بینیم و می دانیم عمل کنیم."



"زندگی آگاهانه بدین معنا نیست که همه چیز را در ذهن هوشیار نگهداریم. این کار نه امکان پذیر است و نه مطلوب."



"زندگی انسان در حل مسئله خلاصه نمی شود."



"ذهن انسان در موقعیتی است که می تواند انتخاب کند. اما هدف و ارزشهای من است که استاندارد انتخاب مرا رقم می زند."



"زندگی آگاهانه مستم احترام گذاشتن به واقعیت هاست. منظور هم واقعیت های دنیای درون (نیازها، خواسته ها، احساسات) و هم دنیای بیرون است. این خلاف این باور است که بگوئیم: اگر به واقعیتهای ناخوشایند توجه نکنم آن ها را نمی بینم.

زندگی آگاهانه یعنی آن که در برابر حقایق احساس مسئولیت بکنیم. ومی به این نیست آنچه را که می بینیم دوست داشته باشیم. مهم این است که آنچه را وجود دارد، همانطور که هست ببینیم. هراسها، انکارها و خواسته های ما حقایق را تغییر شکل  نمی دهند.

اگر گفته ای حقیقت داشته باشد، انکار کردن من آن حقیقت را بی اعتبار نمیکند."



برای داشتن زندگی آگاهانه باید این موارد را دارا بود:

* ذهن پویا و بدور از رفتار انفعالی

* در نظر گرفتن زوایای مختلف شادی و نشاط

* توجه به لحظه اکنون

* توجه کردن به واقعیات زندگی و فرار نکردن از آن ها

* تمیز قایل شدن میان واقعیتها، تعابیر، تفسیرها و احساسات

* روبرو شدن با حقایق تهدید کننده

* بدانیم که در ارتباط با هدف ها و پروژه هایمان در کجا قرار داریم و به این توجه کنیم که آیا موفق با ناموفق هستیم

* توجه به این که اعمال و رفتار من با هدفی که دارم همخوانی داشته باشد

* توجه کردن به پس فرستهای محیطی تا در صورت نیاز رفتارمان را اصلاح کنیم

* اگر کسب و کاری را اداره می کنیم، شاید لازم باشد که شیوه آگهی های تبلیغاتی خود را تغییر دهیم

* رهبر تجاری و اقتصادی باید به بازار فردا توجه داشته باشد

* تلاش برای درک کردن به رغم همه دشواریها

* پذیرای دانش جدید بودن و داشتن امادگی برای بررسی دوباره فرضیه های کهنه

* اشتباهات خود را ببینیم و برای اصلاح آن ها کاری صورت بدهیم

* توجه دائم به افزایش آگاهی، تعهد به یادگیری

* توجه داستن به دنیای پیرامون



کتاب روانشناسی عزت نفس

ناتانیل براندن






"باید به تجربیاتی در دوران کودکی که فکر کردن، اطمینان به خود و استقلال را تشویق و ترغیب می کند بها بدهیم."



" برای دست یابی به هر چیز ارزشمند در زندگی و حفظ آن باید اقدامی صورت دهیم."



"دفاع ها و موانع موجود در ذهن نیمه هوشیار می تواند ما را از اندیشیدن باز بدارد. آگاهی یک پیوستار است و در سطوح مختلفی وجود دارد. یک مسئله فیصله نیافته در یک سطح می تواند روی عملیات در سایر سطوح تاثیر بگذارد. برای مثال اگر من احساساتم را به روز پدر و مادرم ببندم، اگر اندیشیدن درباره آنها را سرکوب یا انکار کنم و به جای آن به رابطه ای که قبلا با رییسم دارم فکر کنم احتمال این که با واقعیت ها قطع ارتباط کنم و تسلیم شوم زیاد می شود."



"نیازی به کامل شدن نداریم. کافیست سطح عملکرد خود را افزایش دهیم تا باور خودتوانمندی و حرمت نفس در ما افزایش یابد."



"شش رکن مهم عزت نفس :

*زندگی آگاهانه

*خود پذیری

*مسولیت در قبال خود

*قاطعیت و ابراز وجود

*زندگی هدفمند

*انسجام و یکپارچگی"



کتاب روانشناسی عزت نفس

ناتانیل براندن





از هدف گذاری میترسم

چون باعث میشه به درون خودم رجوع کنم و دنبال جواب باشم

چند روزیه در حال به چالش کشیدن خودم هستم و در حال نوشتن یه فهرست بلند بالا و پاسخ به سوالاتی که قراره در نهایت منجر به هدف گذاری حرفه ای بشن

در همین راستا دیروز داشتم به گذشته و بچه گی های خودم فکر میکردم

چیز زیادی ازش یادم نیست

هر چی میرم عقب تر میبینم هیچوقت توی لحظه حال زندگی نکردم

بودم ولی انگار نبودم

مدام یا تو فکر اینده بودم یا غرق رویاهای توی سرم

و این روال هنوزم ادامه داره

و این خودش مصیبت روی مصیبته برام

و هیچ خاطره ای برام نمودنه. چون هیچ لحظه ای رو توی خودش زندگی نکردم


یادم اومد توی دبستان که ازم پرسیدن میخوای چی کاره بشی گفتم میخوام معلم بشم.

و این جوابم به خاطر این نبود که معلم شدن رو دوست داشتم (اصلا دوست ندارم معلم باشم)

به خاطر این بود که معلمم رو دوست داشتم و بجز این شغل شغل دیگه ای نمیشناختم و خیلی از دوستامم گفته بودن میخوان معلم بشن

اصلا تصوری درباره شغل و کار و حوزه های مختلف نداشتم

کسی اینهارو بهم یاد نداده بود

جایی  نشنیده بودم

و باعث شد انتخاب اطرافیانم و تنها چیزی که بلد بودم رو به به عنوان پاسخ مطرح کنم

و الان هم که بیشتر درباره شغل ها و حیطه ها میدونم دیگه دیره برای شروع اولیه

و باز هم حس میکنم شرایط و محیطن که باید کنترلم کنن

و من باید محیط رو راضی نگه دارم


این خودش وحشت ناک مخرب عزت نفسه و از اون طرفم از عزت نفس پایین نشات میگیره

و چقدر سخته عوض کردنش


ادمها رو دوست دارم

شاید بهتره بگم قبلا دوست داشتم

و الان دیگه دوست ندارم باهاشون در ارتباط باشم

دوست دارم ارتباطم با ادمها فقط در حد همین دنیای مجازی باشه

دوست ندارم ادمهارو ببینم و باهاشون صحیت کنم

انقدر ازشون بد دیدم

انقدر دارم ادمهای بد میبینم که دیگه همشون برام یه رنگ شدن

مثل حسابرس ها شدم با این دید که

همه بدن مگر اینکه خلافش ثابت بشه


دیشب توی اموزشگاه منتظر شروع کلاسم بودم

و همسری هنوز نرسیده بود پیشم

پس تنها بودم

مدیر اموزشگاه و منشی و یکی از اساتید اونجا پیشم بودن و گرم گفت و گو و بگو بخند

و من فقط به حرفهاشون لبخند میزدم

و فقط در حد یکی دو جمله مشارکت کردم

با اینکه همه حالشون خوب بود همه میخندیدن و کسی، کسی رو اذیت نمیکرد بازم حس وحال بودن توی اون جمع رو نداشتم

فقط میخواستم کلاسم شروع شه و درسم رو تحویل بگیرم و برم خونه

حتی سر کلاس هم حوصله درس دادن استاد رو نداشتم میخواستم بهش بگم بگو کدوم رو تمرین کنم خودم میرم روش کار میکنم :/


اصلا قرار نبود اینها رو بنویسم

میدونم حالم گذراست

خسته گی و دلخوری های دیروز محل کارم و معده درد از دیشب تا امروزم حالم رو بدتر کرده و کشوندتم به غر زدن


دیروز که داشتم اتفاقات محل کار رو برای همسری تعریف میکردم وسطش فقط گفت، دیگه ادامه نده . از عصبانیت و حرص خوردن دستش مشت بود و داشت فشارش میداد.

دیدم همه حال بدم رو به اونم منتقل کردم

مثلا اومدم حرف بزنم یکم اروم شم حال همسری رو هم  خراب کردم


فکر میکنم همه حال بدم نسبت به ادمها به خاطر ادمهای محیط کارمه

از ادمهای اطرافم توی محیط کار بیزارم

حتی از خوباشون

دیگه خوب و بدشون برام مهم نیست

فقط دیگه دوسشون ندارم

و این حال بد حاصل مشاهدات این هشت سال اخیره

به خاطر یه روز و یه برخورد و یه مشکل پیش نیومده

و میدونم آسمون همه جا همین رنگیه

باز هم تحمل میکنم ( مگه چاره دیگه ای دارم )




"در آرامش بودن و داشتن آرمیدگی بدین معناست که از خود پنهان نمیشویم و با خود در جنگ و ستیز نیستیم."



"ذهنی که به خود اعتماد کند سبکبال و با نشاط است."



"نیازی به ترسیدن از دیگران نیست. اگر زیستن را حق خودم بدانم، اگر اطمینان کنم که به خودم تعلق دارم و از اعتماد به نفس دیگران هراسی به دل راه ندهم، در این صورت همکاری با آنها برای دستیابی به هدفهای مشترک خود به خود ایجاد می شود."



"همدردی و همدلی در اشخاصی که از سلامت عزت نفس برخوردارند به وفور دیده می شود."



"لازم است به رغم مقاومت احساسی میزان آگاهی خود را افزایش دهیم."



"مبنا و اساس عزت نفس کم به جای اطمینان، هراس است. به جای آن که زندگی بکنیم از وحشت زندگی می گریزیم. به جای خلاقیت ایمنی را بر می گزینیم. می خواهیم از ارزشهای اخلاقی فرار کنیم. می خواهیم مورد عفو قرار بگیریم، پذیرفته شویم، و به شکلی از ما مراقبت کنند."



"اگر به واقع نتوانیم به عزت نفس برسیم نتیجه اش اضطراب، نداشتن احساس امنیت خاطر و تردید و دودلی است."



"خود فریب دادن را پایانی نیست."



"موجب کمال تاسف است که بسیاری از مردم برای رسیدن به عزت نفس به همه جا نظر می کنند جز به درون خویش و به همین دلیل در این جستجوی خود ناکام می مانند."



"منبع اصلی و مهم عزت نفس در درون ماست. مهم کاری است که ما می کنیم، نه این که دیگران چه می کنند."



"موثرترین راه رسیدن به آزادی، بالا بردن سطح آگاهی است. هر چه شخص به منابع درونی خود مراجعه بیشتری داشته باشد، تاثیر عوامل بیرونی کمتر می شود و تعادل بهتری ایجاد می شود.

گوش دادن به بدن خود را بیاموزیم

توجه به احساسات خود را بیاموزیم

اندیشیدن برای خود را یادبگیریم."




کتاب روانشناسی عزت نفس

ناتانیل براندن





"عزت نفس از دو بخش با هم مرتبط تشکیل می شود. یکی داشتن احساس اطمینان در برخورد با چالش های زندگی (باور خودتوانمندی) و دیگری احساس داشتن صلاحیت برای خوشبخت شدن (احترام به خود یا حرمت نفس)است."



"باور خود توانمندی به معنای داشتن اطمینان به عملکرد ذهن است. یعنی این که باور کنیم توانایی فکر کردن، درک نمودن، آموختن، انتخاب کردن و تصمیم گیری داریم. یعنی این که بتوانیم حقایق و واقعیت های مربوط به نیازها و خواسته های خود را درک کنیم و به خود اعتماد و اتکا داشته باشیم."



"احترام به خود یا داشتن حرمت نفس، به معنای اطمینان داشتن به ارزش خود است، یعنی آن که به خود حق بدهیم که زندگی کنیم و شاد باشیم."



"داشتن عزت نفس زیاد، یعنی خود را شایسته و مناسب زندگی دانستن. برعکس عزت نفس اندک، یعنی خود را مناسب شرایط زندگی احساس نکنیم. خود را به عنوان یک انسان اشتباه و نامناسب در نظر بگیریم."



"انسان موجودی است که میتواند درباره تعقیب هدف های ارزشمند تصمیم بگیرد و بعد برخلاف آن رفتار کند."



"هر زمان که نیاز به اقدام داریم، نیاز به مبارزه و برخورد داریم، نیاز به گرفتن یک تصمیم اخلاقی داریم، روی احساس و برداشت خود از خود تاثیر مثبت و منفی می گذاریم. و هر آینه اقدام نکنیم و به رغم ضرورتی که وجود دارد تصمیمی نگیریم، این نیز روی برداشتی که از خود داریم اثر می گذارد."



"اما آیا شجاعتی از این مهمتر وجود دارد-یا موضوعی چالش انگیزتر و گاه هول انگیزتر از این هست-که با ذهن، قضاوت و رعایت ارزش های خود زندگی کنیم؟ این سوالات ما را به شش رکن عزت نفس می رسانند."



کتاب روانشناسی عزت نفس

ناتانیل براندن





"اعتماد کردن به ذهن و دانستن اینکه هر کسی شایسته ی رسیدن به خوشبختی است، جوهر و عصاره ی عزت نفس است."


"میزان عزت نفس ما روی عمل و رفتارمان تاثیر می گذارد و طرز عمل مان عزت نفس ما را تحت تاثیر قرار می دهد."


"با عزت نفس زیاد با احتمال بیشتری در برابر مشکلات می ایستم، اما در شرایط کمی عزت نفس احتمال این که تسلیم شوم و یا از همه ی توان خود استفاده نکنم بیشتر می شود."


"اگر به خود احترام بگذارم و بخواهم دیگران نیز با من رفتار محترمانه داشته باشند، علایمی از خود مخابره می کنم و به طرزی رفتار می کنم که احتمال واکنش مثبت و بجای دیگران را افزایش میدهم. وقتی این اتفاق می افتد، تقویت می شوم و باورهایم افزایش می یابد. اگر برای خودم احترامی قایل نباشم و در نتیجه بی احترامی را بپذیرم، اگر بدرفتاری و سلطه جویی و بدزبانی دیگران را قبول کنم و آن را امری طبیعی بپندارم، بی آنکه متوجه باشم این را منتقل می سازم، و درنتیجه بعضی ها با من به همان شکل رفتار می کنند. وقتی این اتفاق می افتد و من تسلیم آن می شوم، احترام به خود در من تضعیف می شود و از آنچه هست پایین تر می آید."


"ارزش عزت نفس صرفاً در این نیست که به ما امکان می دهد احساس بهتری داشته باشیم، بلکه به ما فرصتی می دهد تا بهتر زندگی کنیم. به ما امکان می دهد با چالش های زندگی بهتر رو به رو شویم و از فرصت های مطلوب بهره برداری بیشتری بکنیم."


"عزت نفس زیاد وسیله ای در خدمت دستیابی به هدف است. رسیدن به هدف نیز از سوی دیگر به میزان عزت نفس می افزاید."


"هرچه عزت نفس ما بیشتر باشد ارتباطات ما آشکارتر، صادقانه تر و مناسب تر می شود زیرا به این نتیجه میرسیم که افکاری اندیشمند داریم و به همین دلیل از آشکار شدن ها هراسی به دل راه نمی دهیم."


"ما با کسانی راحت تر کنار می آییم که عزت نفس شان به اندازه ی عزت نفس ما باشد."


"حقیر پنداشتن اشخاض از عزت نفس می کاهد. مردی که به لحاظ جنسیتی، زن را نمی پذیرد، کسی است که از زنها می ترسد. به توانمندی خود ایمان ندارد و از زندگی هراس دارد."


"حقیر پنداشتن دیگران نشانه بارز کمی عزت نفس است."


"خودانگاره مقصد ماست و یا اگر دقیق تر یگوئیم مقصد ما را رقم می زند. خود انگاره یعنی این که از خود چه برداشتی داریم."


"مادامی که خودانگاره را درک نکنیم نمی توانیم درباره رفتار اشخاص ارزیابی درستی ارائه دهیم."


"ممکن است کسانی که از عزت نفس زیاد برخوردارند تحت تاثیر مشکلات اضافی به زمین بخورند اما خیلی زود خود را جمع و جور می کنند و بلند می شوند."


"کسانی که از عزت نفس زیاد برخوردارند، خود را برتر از دیگران نمی دانند و نمی خواهند خود را یا معیارهای موجود مقایسه کنند و خوشحالی آنها از آن روست که به آن کسی که هستند می بالند، نه این که از دیگران بهترند."


کتاب روانشناسی عزت نفس
ناتانیل براندن






"افراد مذهبی که روشن فکرانه به مطالعه مذهب نمیپردازند، خرافاتی می شوند."

آبراهام مزلو



آبراهام هرولد مزلو

تولد 1908

وفات 1970 در 62 سالگی

روانشناس انسان گرا آمریکایی

کتاب انگیزه و شخصیت در سال 1954 درباره نظریه سلسله مراتب نیازها از آثار اوست.








نام کتاب: بازگشت شازده پسر
نویسنده: الخاندرو گیلرمو روئمز
ترجمه حامد رحیمی
تعداد صفحات: 110 صفحه

این کتاب داستان در ادامه کتاب شازده کوچولو اثر اگزوپری، توسط نویسنده آرژانتینی با کسب اجازه از بنیاد اگزوپری نوشته شده.

جملاتی از کتاب:

"بهترین راه برای حل یه مشکل اینه که مثل یه مشکل بهش نگاه نکنیم بلکه مثل یه اشکال یا یه چالش درنظرش بگیریم."

"احساس گناه ما رو فلج و از حل بسیاری از مشکلات دور می‏‏کنه. قبول کردن مسئولیت باعث میشه اون احساسات ناپدید بشن و بهمون اجازه میده کارهای مثبت بیشتری انجام بدیم. کارهایی مثل جبران کار اشتباهی که کردیم و یا حرکت کردن به جلو و تکرار نکردن رفتاری که از همون اول باعث شده احساس گناه کنیم."

"بعضی وقتا متوجه میشی وقتی زاویه دیدت رو عوض کنی موانعی که سر راهت هستن ناپدید میشن چون معمولا تنها مشکل چیزی در درون خود ماست-واون چیزی نیست جز نگاه سخت گیرانه و کوته بینانه ما به مسائل."

"مشاهده محیط اطراف خودمون و چیزهایی که برامون اتفاق میفتن یکی از بهترین راه های شناخت خودمونه چون هر اتفاقی که در جهان خارج روی ما اثر میذاره نشون میده ما با سرچشمه و حقیقت درونی خودمون هماهنگ نیستیم."

"قبل از اینکه چیزی رو توی دنیا بهتر کنیم چیزای زیادی هست که باید در وجود خودمون بهترشون کنیم."

"تنها یک راه برای تغییر دادن دنیا وجود داره و اون تغییر دادن خودته"

"مواظب افرادی باش که به بهانه لطف کردن درحقت رویاهات رو از بین میبرن، چون اونها هیچ چیز خوب دیگه ای ندارن که جای رویاهات رو پر کنه."

"همیشه کاری هست که بشه انجام داد حتی اگه خودمون هم اون رو باور نداشته باشیم!"

"هرچه بیشتر رنج هایمان را بشناسیم بیشتر از خوشحالی هایمان لذت می بریم."

"هیچ وقت کسی نمیتونه به اون اندازه که لازمه چیزی رو بفهمه."

"در واقع ما صاحب هیچی نیستیم جز خودمون."

"تنها راهی که کمک میکنه تمام اطراف تو پر از لبخند باشه اینه که لبخند بزنی و تنها راه بودن در محیطی پر از عشق اینه که به دیگران عشق بورزی."

"هر وقت مردد شدی درون خودت رو جست و جو کن."

"برای دوست داشتن و بخشیدن خودت فقط کافیه بخوای آدم بهتری باشی و بپذیری که همیشه کاری رو که میتونستی انجام بدی انجام دادی."

"اگه صادقانه بگردی بالاخره یه دلیل برای دوست داشتن خودت پیدا میکنی و متوجه میشی که تو یه موجود خاص و خارق العاده هستی."

"آسون ترین و مستقیم ترین راه خوشبختی خوشحال کردن کسانیه که در اطرافمون هستن."







کتاب: به کودکی که هرگز زاده نشد
(نویسنده و خبرنگار ایتالیایی  1929-2006 (77 سالگی))
مترجم: مانی ارژنگی

یک جمله از کتاب
"شهامت مترادف با خوشبینی است، من خوشبین نبودم چون شجاع نبودم."


فضای کتاب برای من خیلی تاریک و سیاه بود. و از خوندنش اندوه بزرگی رو تحمل کردم. برای یکبار خوندن میتونه خوب باشه. به نظرم بیشتر از اینکه این کتاب برای آقایون جذاب باشه برای خانم ها جذابه. اما متن اول کتاب هم آقایون و هم خانم هارو ترغیب به خوندن کرده با این جمله که "و نیز کتابی است که به مردان کمک خواهد کرد تا بفهمند."
با اینکه در یک سوم پایانی کتاب نویسنده فضارو به سمت امیدواری و دوست داشتن زندگی میبره ولی باز هم کلیت کتاب به من ناامیدی رو القا میکنه. و حسی که پس از اتمام کتاب داشتم، همچنان منفی باقی مونده.





وجود دوست تو زندگی هر ادمی ضروریه.
مخصوصا یه دوست صمیمی و قابل اعتماد که بتونی با خیال راحت و بدون نگرانی هر حرفی رو که داری باهاش بزنی.
درخلال این حرف زدنها میتونه باهات همدلی کنه و باعث ارامشت بشه و تحمل سختی هارو برات راحت تر کنه. به نظر من ادم که از مشکلاتش حرف میزنه بارشون رو سبکتر میکنه. همچنین وقتی درباره مشکلاتت حرف میزنی ممکنه در همون حین تعریف کردن خودت راه حلی پیدا بکنی و حتی ممکنه دوستت یه پیشنهادی بهت بده که بتونه راه حل خوبی باشه برات. و چون دوستت از یه زاویه دیگه داره به موضوع نگاه میکنه قطعا دیدگاههای متفاوت تری بهت میده و اینم خودش بیشتر کمکت میکنه. اینطوری اون جنبه هایی که ندیده بودی رو ممکنه بتونی بفهمی و درک کنی.
منتها همه اینا منوط به اینه که اون دوست قابل اعتماد و امین باشه و صد البته نادان نباشه. دوستی نباشه که راهنماییهاش در جهت خالی کردن عقده ها و کمبودهای خودش باشه. بلکه واقعا دلسوزانه در کنارت باشه.
واقعا وجود این ادمها توی زندگی هر کسی لازمه.

این لحظه واقعا به یکی از این دوستها نیازمندم.
من دوستهای زیادی دارم ولی تنها یکیشونه که تا حدودی باهاش میتونم در باره بعضی مسائل صحبت کنم. توی اون بعضی مسائل فوق العاده است.
اما الان که برای صحبت کردن درباره یه سری چیزهای دیگه و جنبه های دیگه زندگیم به یه دوست نیاز دارم، میبینم همچین دوستی رو در کنارم ندارم.

شاید برای همه دختر ها مادرهاشون این نقش رو بازی کنن و محرم رازها و صحبتهاشون باشن. ولی برای من همیشه این نقش رو پدرم بازی میکرده. اونقدر که پدرم از جیک و پوک زندگی من خبر داشت مادرم اصلا به ذهنشم خطور نمیکرد که همچین چیزهاییم باشه(هرچی). نمیدونم چرا همیشه با پدرم راحت تر بودم درصورتی که مادرم فوق العاده مهربون و دلسوزه.
حالا به کنار.
از اونجایی که خدا تصمیم گرفت همچین دوستی رو برای خودش ببره و منو تنها ول کنه ایجا روی زمین، الان از نعمت داشتن همچین دوستی محرومم و فوق العاده به وجودش نیازمند.

از اینکه همچین دوستی ندارم از خودم حرصم گرفت. برای همین اینجا نوشتم شاید حرصم خالی بشه. که نشد :)




نام کتاب: دنیای سوفی
نویسنده: یوستین گردر (متولد 1952 )
ترجمه: حسن کامشاد
انتشارات نیلوفر
تعداد صفحات: 600 صفحه


متن نوشته شده در پشت کتاب:
"نویسنده این کتاب، یوستین گردر، در 1952 در نروژ به دنیا آمد. سالها در برگن فلسفه تدریس کرد و پیوسته درفکر متن فلسفی ساده ای بود که به درد شاگردان جوانش بخورد. چون متن مناسبی نیافت خود نشست و دنیای سوفی (1991) را نوشت. کتاب با استقبال غیر منتظره ای رو به رو گردید و در همان چند سال اول انتشار به بیش از سی زبان ترجمه شد و تا کنون میلیونها نسخه در جهان فروش رفته است.
گردر استاد ساده نویسی و ایجاز است. سه هزار سال اندیشه را در 600 صفحه می گنجاند، و زیرکانه از قول گوته می گوید: "کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد تنگدست به سر می برد." و چه راحت مباحث پیچیده فلسفه غرب را، بی آنکه مبتذل شود، به زبان ساده و شیوا و همه فهم بیان می کند. از جمله بهره جویی مسیحیت را از نظریه های افلاطون و ارسطو، ریشه گرفتن فرهنگ اروپایی را از فرهنگ سامی و هند-اروپایی، هگل را و بحث آنچه عقلی است ماندنی است، و دوران خود ما را و انسان محکوم به آزادی را و غیره و غیره.
توجه داشته باشید که دنیای سوفی رمان است، رمانی خودآموز، با طرح و بسطی گیرا و دلنشین درباره هستی. و علت محبوبیت عجیب و پیگیر آن در سراسر جهان همین است."



کتابی که دوست دارم یکبار دیگه بخونم و درختواره برای خودم یادداشت برداری کنم.






 

 

کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها

(روشی نو برای خوب زندگی کردن)

اثر مارک منسن (متولد 1984 - 35 ساله)

مترجم: میلاد بشیری

تعداد صفحات 184 صفحه

چاپ 24ام 1000 نسخه‌ای، در سال 98 در ایران

نشر ملیکان

 

 

از متن کتاب و نوشته شده در پشت جلد:

"این کتاب رنج‌های شما را به ابزار، زخم‌های‌تان را به قدرت، و مشکلات‌تان را به مشکلاتی معمولی‌تر تبدیل می‌کند. این پیشرفتی واقعی است. این کتاب را به چشم راهنمایی برای رنج‌های‌تان بنگرید. راهنمایی برای چگونه رنج کشیدن آسان‌تر و معنی دار‌تر، با شفقت و فروتنی بیش‌تر. این کتابی است درباره برداشتن قدم‌های سبک‌تر با وجود بارهای سنگین روی دوش‌تان، درباره‌ی آرامش بیش‌تر دربرابر بزرگ‌ترین ترس‌های‌تان و خندیدن به اشک‌هایتان در همان حالی که از چشم‌تان سرازیرند.

این کتاب به شما یاد نمیدهد چطور به دست بیاورید با بیندوزید. بلکه یاد میدهد چطور ببازید و رها کنید. به شما یاد میدهد چطور سیاهه‌ای از زندگی‌تان بسازید و همه چیز جر مهم‌ترین‌ها را خط بزنید. به شما یاد میدهد چشمان‌تان را ببندید و مطمئن باشید که میتوانید خودتان را به پشت رها کنید، و اگر زمین خوردید، اشکالی ندارد. به شما می‌آموزد که دغدغه‌های کم‌تری داشته باشید."

 

 

درصورتی شروع به خوندن این کتاب بکنید که دغدغه اینو داشته باشید که یه جای کار تو زندگیتون لنگ میزنه. یه چیزی سر جاش نیست. دغدغه این رو داشته باشید که باید به ارامش و رهایی برسید. دنبال ارامش و شادی و زندگی کردن باشید. دنبال معنی واقعی زندگی کردن باشید. اگر اینطور نیستید بهتره سراغ کتاب نرید. چون هم خستتون میکنه و هم نمیتونید باهاش ارتباط برقرار کنید.

(من فعلا پایان فصل اول هستم)

 

 

 

 


سلام علیکم :)

 

1- به این نتیجه رسیدم به سختی یک انسان معتاد به کارم. یعنی نمیتونم ده دقیقه یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. باید برای خودم کار تراشی کنم. هر چیزی. حتی اگه میخواد دیدن فیلم باشه. ولی باید یه کاری بکنم. :)

 

2- سوال دارم:

آقا چی کار میکنید طی شبانه روز وقت کم نمیارید؟ به نظرم به ساعت های شبانه روز من باید حداقل 7-8 ساعت زمان بیشتری اختصاص بدن. یعنی یک شبانه روز باید بشه 32 ساعت. با این اعتیاد به کارم هر چقدر میدوام بازم کار عقب افتاده دارم. (مگه میشه؟ مگه داریم؟)

پس من کی وقت کنم به خودم برسم؟ کم کم داره خودم رو یادم میره.

پیشنهاد ندارید؟

 

 


 

کتاب مغازه خودکشی

معروفترین اثر ژان تولی

ترجمه احسان کرم ویسی

ناشر: نشر چشمه

تعداد صفحات: 114 صفحه

 

جملاتی از کتاب:

" چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟ "

 

"همیشه واسه ی هر چیزی یه راه حلی وجود داره. هیچ وقت نباید ناامید بشیم. "

 

 

1- رفتیم انقلاب برای همسری کتاب بخریم. قاطی کتابها چشمم خورد به کتاب مغازه خودکشی و یادم اومد به پیشنهاد بچه ها توی لیست کتابهام نوشته بودمش. پس خریدمش.

16 هزار تومان.

 

2- به فصل دوم کتاب رسیدم و از ناشر نا امید شدم. چرا؟

فصل اول دو صفحه بود. صفحه اول فصل دوم رو خوندم و صفحه بعدیش اصلا معلوم نبود از کجای داستان اومده. ادامه چیزی که داشتم میخوندم نبود و تا پایان کتاب هم اصلا همچین چیزی هیچ کجا احساس نشد که باید وجود داشته باشه، اما شخصیت های همین داستان بودن. حالا سانسور بوده اومده (که چیز خاصی نداشت) ادامه یه بخش دیگه بوده که کلا اون بخشه نیومده. ادامه بخشی بوده که احساس نشده نصفه مونده و . نمیدونم و صفحه بعدی یه پاراگراف نصفه با کلام اخر نویسنده ای که داره درباره این حرف میزنه که اگه اسامی که اوردم اسامی واقعی نبودن به خاطر اینه که از خاطرات واقعی استفاده کردم و نمیخوام از کسی اسمی ببرم و . که قشنگ معلومه هیچ ربطی به این کتاب نداره. :/

جالب تر اینکه شماره بندی صفحات با شماره بندی بقیه کتاب همخونی داشت. :/

 

3- با این وضعیتی که به وجود اومد بعضی فصل هارو که میخوندم و به نظرم نصفه میومد (یعنی به نظر میرسید باید ادامه داشته باشه - وسط تعریف کردن موضوع که نمیشه یهو ولش کنی ) هی شک میکردم توی چاپ کتاب. خدایا الان واقعا نویسنده اینطوری رهاش کرده یا دست ناشر درد نکنه ؟

 

4- فیزیک کتاب سبک با برگه های ماته. سبکی که من خیلی دوست دارم و برای کتاب میپسندم.

 

5- داستان خوب بود. میشد بیشتر کشش داد ولی نویسنده اذیتمون نکرده بود و سریع جمش کرده بود. البته اون تبدیل شدن خانواده و تبدیل شدن مغازه از اون وضعیت به یه وضعیت جدید زیادی یهویی و سریع بود و جا داشت بهتر عمل کنه. کلیت داستان رو دوست داشتم.

 

6- "خودش را رها کرد. "  یعنی چی اخه. بابا با هیچ منطق و هیچ جای داستان جور در نیومد برای من. اینطوری که آلن وضعیتش از بقیه بدتر بوده. جمله اخر زیادی مبهوتم کرد.

 

 

 

 


شماره گذاری موارد صرفا برای تفکیکه موضوعیه و هیچ اولویت بندی انجام نشده.

 

1

* همسری اصرار داره کارشناسی ارشد بخونم.

* همکار میز بقلیم کارشناسی ارشد قبول شد و زمانی که شرکت کرده بود اصلا حرفی نزد و بعد قبولی گفت فقط میخواستم خودم رو بسنجم تو چه سطحی هستم وگرنه نیتم خوندن نبود، و بعد دانشگاه مجازی ثبت نام کرد :/

* استخدامی سراسری برای رشته و کاری که من میخواستم فقط کارشناس ارشد میخواست :/

* از درس خوندن به صورت اکادمیک بی زارم.

*** و در حال سرگردونی برای خوندن یا نخوندن اون هم با مشغله هایی که دارم و اتفاقات آتی که میخواد به وجود بیاد ***

 

2

* رفتار های بی فکر، حرف های بی فکر، تصمیمات عجولانه، ادعاهای بی پایه و اساس، منم منم کردن های مزخرف، بازخورد کارها و رفتارها و . ادمهای بیشعور و باشعور و بی فکر اطرافم بدجور این روزها داره میره رو اعصابم.

 

3

* برای ترم دوم متوالی کلاس موسیقیم رو ثبت نام نکردم.

* حوصله تمرین کردن و حفظ کردن نت ندارم.

* حافظم به شدت ضعیف شده و چیزی یادم نمیمونه.

* دست و دلم نمیره مضراب دست بگیرم و برم سراغ سازم و هر روز و هر لحظه که تو خونه میچرخم و سازم رو میبینم ناراحت میشم و غمگین.

 

4

* قرار بود حکم بزنن برام، و خبری ازش نیست. نه از زدنش و نه از نزدنش.

 

5

* هزینه های زندگیم بدجور رو به افزایشه (قیمت ها که گرون شده بیشترین تاثیر رو داره) برای کوچکترین خرید هم الان دیگه باید دو دو تا چهار تا کنم.

* اونطور که دوست دارم و دلم میخواد نمیتونم هزینه کنم.

* احساس فشار درونی دارم نسبت به هزینه کردن. دستم زیادی باز نیست توی انتخاب هزینه کردن. حوصله توضیح و دفاع از انتخابهام رو ندارم. اینها انتخاب های منن و بقیه باید بهش احترام بزارن . (اصلا به کسی ربطی نداره)

 

6

* فکر میکنم زیادی مسولیت قبول کردم.

* خنگ بودن یا خود رو به خنگی زدن به نظرم خیلی بهتره. ادم ارامش بیشتری داره.

* گاهی دلم میخواد دیگران تصمیم بگیرن در باره موضوعی و فقط بهم اطلاع بدن. (البته نه در باره همه چیز) اما چیزی که وجود داره اینه که من نهایتا باید کاری کنم که منجر به تصمیم نهایی بشه و در باره تمام موضوعات ریز و درشت باید نظر منم وجود داشته باشه.

* از اینکه هم پام و پایه و تایید کننده و پشتیبان همسری توی تصمیماتش یکم ناراحتم :D

خب منم دوست دارم همونطور که باهاش رفتار میکنم باهام رفتار کنه نه اینکه جواب های من بله باشه و جوابهایی که میشنوم در 80% مواقع نه.

خسته میشم از این همه نه شنیدن و توضیح و تلاش برای بدست اوردن چیزی که میخوام.

این داره زیادی اذیتم میکنه.

 

7

* مریضی رو دارم سپری میکنم که خستم کرده. از مصرف این همه قرص ویتامین هم خسته شدم. :/

 

8

* با همسری دوتایی دلمون مسافرت میخواد و بدجوریم بهش نیاز داریم اما جور نمیشه که نمیشه که نمیشه.

* همسری خیلی اعتقادی به گشت و گزارهای یک روزه نداره - برعکس من - برای همین اخر هفته هامون یا توی خونه ایم یا نهایتا یه سری به خواهر برادر هاش میزنیم :/

* این روزها انقدر گفتم من هر وقت میگم بریم بیرون تو حوصله نداری، سعی میکنه دیگه توی این موضوع بهم نه نگه. برای همین وقتی ساعت 11 شب هوس پارک کردم رفتیم پارک و بعد ماشین رو زد :/ ( چیز خاصی نصیبش نشد فقط حس بدش رو برای من باقی گذاشت)

 

9

* کتاب میخونم، مقاله میخونم و بعدش انگار هیچی نخوندم. فقط اسم بد نومی داره برام.

تاثیری توی زندگیم نداره.

 

10

* دلم میخواد فروش رو تجربه کنمچ

* تو فکر یه کسب و کار کوچولو مجازیم که باهاش فروش رو تجربه کنم.

* برای اینکه همسری حوصله خرید نداره هی دارم خرید وسایل رو پشت گوش میندازم. باید شروع کنم دیگه.

 

11

* دور ریز مواد غذاییم زیاد شده. باید یه فکری براش بکنم.

 

12

* قیمت طلا در نوسانه و من در دودلی برای خرید کردن. (پولهای برادر کوچیکه رو بگیرم ازش طلا بخرم که خواست زن بگیره نگران طلا خریدن برای هدیه نباشه)

* الان نمیدونم کف قیمته؟ میره بالا؟ نمیره بالا؟

* چون باید جای یکی دیگه تصمیم بگیرم و اقدام کنم یکم مسولیتش برام سخته

* برای یه نفر دیگه ام باید سرمایه گذاری کنم و بخاطر وضعیت بازار اصلا نمیدونم کجا و چجوری براش سرمایه گذاری کنم. (بهترین حالت ممکن که مطمئن هم باشه نمیدونم چیه)

 

13

* کلی پول هست که قرض دادم و نمیتونم پس بگیرم. طرفم اونقدر نداره. اون یکیم که حالا تا حدودی داره اصلا به فکر نیست هیچی حتی به رو خودشم نمیاتره حداقل بدونم میدونه باید پس بده بهم.

* یکیم هست که هر وقت پول لازمه و اتماس دعا داره تازه یادش میافته من زندم :/

 

14

* دلم شادی و رضایت و لذت میخواد. اینهارو زندگی بهم مدیونه.

 

15

* دوباره شروع کردم به خوندن کتاب اثر مرکب نوشته دارن هاردی. بدجوری دوسش دارم.

* چندی پیش رفتم توی سایت دارن هاردی و عضویت گرفتم و .

* یه عالمه ایمیل دریافت کردم از طرف سایتش که نهایتا منجر میشدن به کمک بهتر به من

* زبان بلد نیستم :/

* چند تا ایمیل اول رو با بدختی فهمیدم چی میگه و بعد دیدم انرژی زیادی برای ترجمه دارم صرف میکنم و زیادی دارم اذیت میشم پس بی خیال شدم.

* نزدیک به 100 تا ایمیل بعدی دریافت کردم که همه رو بی جواب گذاشتم . حتی مواردی رو که از م خواسته بود توضیح بدم چرا دیگه توی دوره مقرر شرکت نکردم و کلا مشکلم چیه که ایمیل های بعدی رو نخوندم و چطوری میتونن کمکم کنن و .

* کلیم عذاب وجدان گرفتم تو که زبان بلد نیستی بی خود کردی رفتی فرم پر کردی. :/

 

16

* وام گرفتم برای تعویض ماشین.

* ماشین رو تعویض نکردیم

* الان یه مبلغ بزرگ دیگه به اقساطم اضافه شده :/

* البته پول تو حساب همسریه. سود بانکیش رو همسری میگیره و بعد قسطش رو من باید بدم :/

 

17

* چشم انداز و برنامه و ماموریت و هدفی برای ایندم ندارم :/

* زحمت کشیدم با این زندگی کردنم.

 

18

* الان خدا هدفش از خلقت چی بود؟

* اصلا من یکی رو چرا خلق کرد؟

* مثلا من یه ذره از خودش باقی میموندم چی میشد؟ چی دید تو من که مثل روح منو دمید و فرستاد زمین. اقا من پتانسیل ادم بودن ندارم. نمیشه دکمه بازگشت رو بزنی برام؟

 

19

* اونطور که باید بلد نیستم نیازهام رو درخواست کنم. از بیان نیازهام خجالت میکشم. و فقط نیاز دیگران رو دارم براورده میکنم.

* این موضوع ضعف از منه.

* البته اینی که میگم مطلق نیستا. اون اندازه که به نظر خودم باید باشه نیست. بلد نیستم چطوری باید درستش کنم.

 

20

* احساس منیکنم برای روانشناس ها و روانپزشکها فقط منبع درامدم و اونها دنبال پول گرفتنن نه خوب کردن حال من با دلسوزی. برای همین پام نمیکشه برم سراغشون.

* حوصله تحویل گرفتن چهار تا مطلبی که توی کتابهای روانشناسی نوشته و توی اینترنت هم میشه پیداشون کرد رو ندارم.

 

********************************************************

چی شد رسیدم به این نیتی و این حجم از غر زدن. خودمم نمیدونم.

خیلی وقته دیگه خوشحال نمیشم.

خیلی وقته دیگه چیزی برام اهمیت نداره و حوصله چیزی رو ندارم.

صرفا دارم وظایف محول شده بهم رو انجام میدم بدون فکر کردن به اینکه دلم میخواد انجامشون بدم؟

با خوشحال بودن و خنده های مصنوعی و غیر واقعی برای اینکه حالم رو به دیگران منتقل نکنم و حال اونهارو خراب نکنم.

روزهای بدیه

 

 

 


خیلی وقت بود ننوشته اینجا ننوشته بودم. خیلی وقتهام صفحه رو باز کردم ولی حوصلم نکشید بنویسم. تا امروز.

1- تمرین سازم رو یه فصله گذاشتم کنار و دیگه کششی برای سمتش رفتن ندارم (انگیزه و ارادم رو از دست دادم)

2- چندین تا کتلب خوب خوندم که حوصله انتشارشون اینجا رو نداشتم ایشالا یه وقت مناسب که از این حال در اومدم دونه دونه پست میزارمشون.

3- چندین تا فیلم دیدم که چند تاییشون ارزش معرفی داشتن (اینم هر وقت حوصله انتشار بند دوم اومد اینهارم پست میزارم)

4- پام دو هفته توی اتل بود و بدجوری محدودم کرده بود. منجر به 10 روز خونه نشینی، یه عالمه فیلم دیدن، خوندن چند تا کتاب، یه عالمه فکر و خیال کردن و مواجهه به یه سری رفتارهای طرف مقابل شد که این اخری بیشتر شک برانگیز و افسرده کننده و غمگین کننده بود برام.

5- تنش و فشار مزخرفیو روی خودم حس میکنم که هر چی دست و پا میزنم نمیتونم باهاش به صلح برسم تا دست از سرم برداره و نمیدونم باید چی کارش کنم. همنچنان باهاش دست به گریبونم. یه بخش بزرگیش که بیشتر از هز چیز داره اذیتم میکنه مربوط به همسری میشه که دیگه واقعا مستاصلم کرده.

6- ورزش کردن بدجوری توی زندگیم کمه و بدجوری لازمه اضافه اش کنم. ولی اصلا دوسش ندارم و نمیدونم چجوری باید براش برنامه بریزم و اصلا بلد نیستم ورزش کنم.

7- دلم کارهای هنری دستی میخواد کاش زمان داشتم و براشون دوره میرفتم. خیاطی - نمد دوزی - بافتن - سنگ دوزی  و یه عالمه کار هنری دیگه.

8- دلم میخواد مغزم رو از توی سرم در بیارم و خونش رو بشورم و برق بندازم و خودش رو تمیز کنم و اروم کنم و یه عالمه چیزهارو ازش دور بریزم و به یه خواب چند روزه ببرمش و وقتی اروم شد دوباره بزارمش سر جاش. اینطوری حالش بهتر میشه.

9- برای اولین بار توی زندگیم رفتم طباخی (کله پاچه فروشی) و نصف یه پرس گوشت کله رو خوردم. تجربه خوبی بود. (چرا انقدر من بدم میومد از کله پاچه در حدی که حتی نمیتونستم بوش رو تحمل کنم-اونقدرهام بد نبود)

10- این روزها بدجوری دلگیرم و دل مرده و غمگین. امیدوارم با خودمم بتونم به صلح برسم و انقدر برای دیگران از خودم مایه نزارم که تهش منجر به این حس و حالم بشه.

 

 


همه چیز از یه صبح چهارشنبه شروع شد.
24 ماه رمضون بود و همه روزه بودن بجز مامانم.
منم که هنوز بهم تکلیف نشده بود باید روزه بگیرم.
درواقع قبل از چهارشنبه من هیچ تکلیفی نداشتم. من بودم و خدای خودم. من فقط اونو میشناختم و میدیدم و بهش گوش میکردم. یادم نمیاد ولی باید اینطوری بهم گفته باشه. اونم با یه لبخند بزرگ. "حالا دیگه نوبت توا. توباید سر بخوری و بری توی دنیا."
و من سر خوردم و به دنیا اومدم.

****************************

من که یادم نیست. ولی بچه های دیگه رو دیدم. فعالیتشون برای بقاست و زنده موندن و تنها صلاحشون گریه کردن.
بهم گفتن که منم بچه بودم خیلی گریه میکردم و خیلی بغلی بودم. مدام توی بغل مامانم و بابام و دوست مامانم و .

****************************

از بزرگتر شدنم چیز خاصی یادم نیست. اخرین خاطره ای که به یاد میارم مربوط به شیش سالگیمه.
شاید خندهدار به نظر برسه ولی حتی روز اول مدرسم رو هم یادم نمیاد.
اولین مشکلی که دارم رو اینجا باید پیدا میکردم ولی خیلی دیر فهمیدمش: من در لحظه زندگی نمیکنم. هیچوقت اینجا نیستم. یا توی گذشته غرقم یا درحال برنامه ریزی برای ایندم یا توی افکار و رویایاهای خودم دارم پرسه میزنم.
رویاهایی که یا در حال جنگیدن با دیگرانم. یا قهرمان داستان زندگیی هستم که به قدری تخیلیه که قابل تبدیل شدن به واقعیت نیست. یه دنیای کاملا خیالی. بیشتر از اینکه با ادمهای زنده دور و اطرافم زندگی کنم توی دنیای رویاهام زندگی کردم.

***************************

جریان زندگیمم مثل جریان زندگی بقیه پیش رفت. هر چی پیش اومد رو زندگی کردم. انتخاب کردم ولی نه اونقدر بزرگ که جریان و افسار زندگیم رو خودم دستم بگیرم. فقط هم راه با این مسیر پیش رفتم.

**************************

و الان زیادی بزرگ شدم. جایی که دیگه حس نمیکنم دارم بزرگ میشم. حس میکنم دارم پیر میشم.

**************************

و تازه الان فهمیدم باید زندگیم رو دست خودم بگیرم و انتخاب های بزرگ تری کنم. احساس میکنم دیر به این نقطه رسیدم. زمانی که خیلی چیزها شکل گرفته. خیلی فرصتها از دست رفته. خیلی زمان ندارم دیگه و انقدر قفل و زنجیر به پای خودم زدم که نمیتونم به راحتی حرکت کنم و پیش برم. و هنوز هم مجبورم با مسیر پیش برم. چون از تغییر کردن علاوه بر اینکه هراس دارم، ارادم هم ضعیمف و کم شده. یه جورایی دیگه حوصله جنگیدن هم ندارم.
و از طرفی از شرایط موجود راضی هم نیستم.
از چیزی که هستم رضایت ندارم.

***************************

نمود بیرونیم در نظر دیگران یه ادم موفقه که هر کاری دوست داره و میخواد انجام میده. یه ادم با پشت کار و سرسخت.
و تصویر درونیم از خودم هیچکدوم اینهارو تایید نمیکنه. شاید چون میدونه که پتانسیلش از چیزی که هست بیشتره و میدونه اینی که هست خیلی کمه و از جایی که هست رضایت نداره و باید فراتر بره.

واقعا چطوری باید فراتر برم؟ چجوری خودم رو مجبور به حرکت کنم و بهش پایبند بمونم ؟ و در اخر چه مسیری رو باید انتخاب کنم؟ اصلا کجا باید برم؟

****************************

به حال بعضی ادمها واقعا قبطه میخورم و با تمام وجودم بهشون حسودیم میشه. به ادمهایی که مسیرشون رو انتخاب کردن و میدونن از زندگیشون چی میخوان. میدونن کجا ایستادن. میدونن کجا میخوان برن و در این مسیر قدم گذذاشتن.


پ.ن: اصلا قرار نبود اینطوری نوشته شه و تموم بشه. مثلا موقع شروع میخواستم پارت های کوتاه و داستان وار باشه. ولی دوباره کشیده شد به باتلاق خودساخته ای که بدجوری توش گیر کردم.




شاگرد اول کلاس تخصصی دوره هنرستانم بودم. اما یه فاصله زیادی رو با معلمم حس میکردم. فاصله ای که دیگران باهاش نداشتن. راحتی که دیگران باهاش داشتن.

اونم با معلمی که از همه معلم هام برام عزیز تر بود.

اواخر سال بود فهمیدم رقیب درسیم باهاش خارج از مدرسه در ارتباطه. (اون موقع ایمیل خیلی رو بورس بود) ایمیلی با هم ارتباط دارن و معلممون خیلی باهاش گپ میزنه و دوسش داره.

حس بدی داشتم. هنوز هم دارم.

هنوز هم اصلاح نشدم.

 

یه معتاد به کارم که فقط کار میکنم. کاری به اطراف و حواشی ندارم. فارغ از اینکه خیلی چیزها توی همون حواشی نصیب ادم میشه. و من از داشتنشون به دورم.

میدونم ضررهای حواشی هم زیادن و من حوصلشونو ندارم ولی اینم میدونم که مزایای زیادی داره که تو هر چقدر هم خوب کار کنی بازم ازشون بی بهره میمونی.

و 30 ساله این تبدیل شده به یه عادت برام.

 

( چرا تا الان اینطوری بهش نگاه نکرده بودم که بفهمم دقیقا مشکلم چیه؟

و چرا زودتر نفهمیدم. شاید قبل تر میتونستم حلش کنم . میدونم انقدر سخت هست که حوصله برای جنگیدن و اصلاح شدن ندارم. )


 

 

"مشغول کار بودن را با کار کردن اشتباه نگیرید."

 

الان که به خودم و شلوغی زندگیم که نگاه میکنم، به این نتیجه میرسم من بیشتر مشغول به کارم تا اینکه واقعا کار کنم. حتی این روزها توی محیط کارم هم فقط مشغول به کارم و اگه بخوام با خودم صادق باشم، اگر به جای مشغول به کار بودن با برنامه و هدف کار بکنم، خیلی سریع کارهای مهمی که در دست دارم رو به نتیجه میرسونم و جمع میشه میره پی کارش، جای اینکه مدام با خودم از امروز به فردا بکشونمشون و با این دید که خیلی شلوغم و نمیرسم مدام به تعویق بندارمشون.

توی زندگی شخصیم که نگم دیگه.

من یه معتاد به کارم کارهام رو به تعویق میندازم و نهایتا جای کار کردن واقعی فقط مشغول به کارم. (تقریبا همیشه و هر لحظه باید کاری برای انجام دادن داشته باشم. بلد نیستم بیکار باشم. بلد نیستم بدون اینکه کاری انجام بدم یه جا بشینم و فقط 5 دقیقه رو اینطوری سپری کنم - البته غالبا کارهای روزمره و مزخرف و بی هدف و بی ارزش)

و حتی گاهی فقط در حال برنامه ریزی هستم بدون اینکه اقدام و عملی براش انجام بدم و اون دست از کارها که به عمل میرسن بعد از مدت کوتاهی انگیزه ادامه دانشون به انگیزه کنار گذاشتنشون تغییر میکنه و کنار گذاشته میشن.

چه کلاف سردرگمی.

 

راستی یادم رفت بگم کارهایی که با هدف هستن و سر موعد انجام میشن و کار کردن واقعی هستن توی زندگیم، کارهایی هستن که 99% خودم انتخابشون نکردم. یا برای دیگران بوده. یا به خاطر دیگران بوده یا به اجبار دیگران بوده و یا کارهایی بوده که چوب بالا سرم بوده و یه استرس وحشتناک براش داشتم. در سایر موارد همون روال قبل که فقط مشغول به کارم وجود داشته.

 

1- باید ادمهای اطرافم رو تغییر بدم (نه به این معنی که دور بندازمشون یا کنار بزارمشون یا جا به جاشون کنم و . به این معنی که باید دنیال ادم هایی بگردم که واقعا بهشون نیاز دارم و باید در کنارم باشن و برای اونها جا باز کنم نه به سبب جبر جغرافیایی و موقعتی فقط ادمهای اطرافم و ادمهایی که خودشون توی مسیر زندگیم قرار میگیرن رو انتخاب کنم. منم باید دنبالشون بگردم. یا شاید باید اگاهانه تر ادمهای اطرافم رو واکاوی کنم- خلاصه باید یه تجدید نظری بکنم)

 

2- باید حواسم باشه مشغول به کار بودن رو کناز بزارم و با کار واقعی جایگزینش کنم.

 

 

 

 

 


سلام علیکم :)

 

پ.ن: یه عالمه حرف تو سرمه، یه عالمه هااااا

فقط حال اینکه به زبون بیارمشون رو ندارم و یکی از دلایلش اینه که فکر میکنم وقتی میخوام بیانشون کنم از اصالت و ماهیت و معنیشون کاسته میشه و دقیقا اونی که من حس میکنم و نمیتونم منتقل کنم.

برای همین یه دهنی کج میکنم و میگم ولش کن اصلا.

یه سری از این یه عالمه هام که اصلا نباید گفت. باید بمونه همونجا دفن بشه. یه سریاشم که روزمره است و مابقی هم که فقط نق زدنه :))))

چه خبره تو سرم؟

 

 

 

- چقدر بیشتر از قبل دارم ادم زده میشم. یعنی بیشتر از قبل از ادمها بدم میاد.

- ادمها فقط ادمهای اطرافم نیستن. کل دنیا. و کل تاریخ

- باشه میدونم ادمای خوب هم هستن ولی من از الک رد نمیکنم از همشون بدم میاد. بالاخره اونهام یه جایی بد بودن.  :D

- دوست دارم مردن رو تجربه کنم

- یه ده دقیقه هم بمیرم خوبه :)    بیشتر نه ها

- از مردن به خاطر جهنمش میترسم. باخودم که فکر میکردم دیدم اگه بخش جهنمش رو حذف کنن هر ثانیه ارزوی رفتن میکنم :)

- نه به خاطر اینکه اینجا بده. اونجا رو دوست دارم.     مریض هم خودتی  :/

- پرتغال خیلی خوشمزست. ولی گیلاس درشت شیرین یه چیز دیگست.

- بعضی هارو که میبینم دلم میخواد بپرم بغلشون کنم و بگم مگه میشه یه نفر انقدر خوب باشه  ( این چیزی از اون بند از ادمها بدم میاد کم نمیکنه)

- چرا انقدر از بعضی ادمها میترسم و بهم استرس و هیجان منفی وارد میکنن. حتی حرف زدن باهاشون. از این حالم متنفرم.

- فردا مصاحبه تخصصی دارم :( پرم از استرس

- دلم مسافرت میخواد.

- کاش من مانیفیستن میشدم. قول میدم خیلی از ادمهارو میکشتم :)   اینطوری خیلی ها راحت میشدن.

- در ادامه بند قبل علاوه بر اینکه عده ای رو میکشتم عده ای رو هم لال میکردم . از این جمله میشه به مقام مافوقم اشاره کنم. حتما اونو برای یه دوره لال میکردم.

- نامهربونم خواهر بزرگوار پدرته :)

- دلم یه میز کار میخواد که برم بشینم پشتش و فقط فکر کنم و چیزهایی که دوست دارم رو بخونم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. میز کار توی خونم. (جاشو ندارم :/)

- نسبت به همسری کاملا بی احساس شدم :))))  طفلک همسری.   همچنان با ثبات داره ادامه میده بعد من انقدر فراز و نشیب دارم.

- الان نمیدونم من عذاب زندگیشم یا هدیه توی زندگیش. این موقعیتم در زمانهای مختلف براش تغییر میکنه. یه زمانی پاداشش به حساب میام که بیشتر وقتاست و یه وقتایی حس میکنم من فرشته عذابشم :))) البته اینها فقط احساس منه نه اون.

- تن صدام پایینه - پایینه که پایینه همینه که هست (شکلک عصبانی)    با وجود این چون نعره نمیزنم و سلام میدم خیلیا نگام میکنن و جواب سلاممو نمیدن. حرصم میگیره.

میشنوه صدامو ولی چون بهش نمیپرم و بهش شوک نمیدم بهم جواب نمیده . مسخره. یا جواب سوالمو نمیدن .

مثلا میرم میوه فروشی و قیمت یه چیزی رو میپرسم. طرف نگام میکنه ولی جوابم رو نمیده :/  بعد همسری میپرسه بهش ج میده :/

با هم میریم بنگاه سلام میده ج میگیره و سلام میدم طرف به رو خودش نمیاره / و البته میشنوه :/

( این ادمهارو هم میکشم - در نقش مانیفیسنت -  بله )

- اینطور که دارم پیش میرم فکر کنم حدودا هزار نفر تو دنیا زنده بمونن :)))))

- دلم میخواد ارشد بخونم. البته دلم میخواد مدرکش رو داشته باشم. ولی ترس از اینکه کنکور قبول نشم و ترس از اینکه حس و حال تحمل سختی راه رو نداشته باشم و نصفه رهاش کنم بهم اجازه نمیده حرکتی بزنم .

- زبان انگلیسی    (درباره این نمینویسم که همه خودشون میدونن یعنی چی)

- چند وقتیه به فروش دست سازه هام فکر میکردم . صرفا برای تجربه فروش. دیشب به این نتیجه رسیدم که اصلا هیچ توجیه اقتصادی نداره برام. اینکه خودم تولید کنم و خودم بفروشم و اونم با سود ناچیز . اونهم توی این حجم فشردگی زندگیم. والا

- بالاخره که فروش رو تجربه میکنم :)

- دلم یه پایه میخواد. کسی که شبیه خودم باشه و دغدغش دغدغه من باشه. باهاش بدون ترس از برداشت حرف بزنم. بدون فکر حرف بزنم و حرف بزنم. تا هم خالی بشم هم این بین یهو یه جرقه بخوره و ایده بهم بده. متاسفانه در این مورد همسری نتونست نقش خوبی بازی کنه. برخلاف من که براش همچین ادمی هستم. نتونست توی این موضوع همراهیم کنه. شاید یکی از دلایل بی احساسیم هم این باشه.

- سیب دوست ندارم

- کتاب جادوی نظم رو بخونید. در پی خوندنش در حال دور ریختن کلی از وسایلم هستم. امیدوارم موفق بشم.  (باید توی پست جداگانه معرفیش کنم)

- کتاب استیو جابز رو هم همینطور باید بیام و دربارش بنویسم. اون رو هم بخونید. خیلی خوبه.

- کتاب و فیلم زندگینامه دوست دارم .

- کاش میشد خیلی چیزهارو شیفت دلیت کرد.

- دلم میخواد از توی سایت روستایی عسل بخرم :)    لیلا رو خیلی دوست دارم. بدون اینکه دیده باشمش.

- دوست دارم کل وسایل خونم رو عوض کنم و همه رو از اول بخرم :)

- خرید کردن رو دوست دارم

- دلم کتاب فروشی میخواد. از وقتی ازدواج کردم کلا دو بار رفتم کتاب فروشی در سایر مواقع اینترنتی کتاب سفارش دادم. و این خیلی بده. چون پرسه زدن توی شهر کتاب یکی از چیزهایه که بدجوری حالم رو خوب میکنه. (شرایط زندگی متاهلی منم اینطوریه دیگه :))   )

- فکر میکنم با هر کس دیگه ای جز همسری ازدواج میکردم کارم به طلاق میکشید.   خیلی خوبه :)

- به حرف های ضد و نقیض که فکر میکنم میبینم متضاد هم نیستن بلکه هر کدوم مصداقهای خودشون رو دارن در باره یه چیز واحد ولی با مصداقهای مختلف هستند. (خودم رو میگم)

- همچنان دوست صمیمی ندارم :)

- راستی به اون دوستم پیام دادم و جوابش قبل از سلام این بود که "میدونم خیلی بیمعرفتم و ازت بی خبرم . " بعد در حد همون چند تا پیامک موند و همچنان از هم بی خبریم :))))

- همچین ادمهایی هستیم ما

- دست پختم خیلی خوبه ولی حوصله اشپزی ندارم. اگر همسری نبود من قطعا فقط نون و پنیر میخوردم و حتی گاهی نون خالی :)

- چرا چون زنم مجبورم خیلی از کارهای خونه رو خودم انجام بدم؟ و چرا معمولا از طرف همسری با جمله بلد نیستم و نمیدونم و نمیتونم مواجه میشم؟ و بعد در وارد مشابه من تمام سعیم رو میکنم یا مشکل رو برطرف کنم و یا یاد بگیرم و انجام بدم و با گفتن نمیتونم و نمیدونم و بلد نیستم خودمو راحت نمیکنم :/   اینم شاید یه دلیل دیگه باشه.

- یادم رفت بگم :  معمولا خانم ها بیشتر از اقایون نق میزنن. توی خونه ما برعکسه. :))   و بد تر اینه که همسری اینو نمیپذیره. و من هم چندان به روش نمیارم که احساس راحتی بکنه :)  درنتیجه وقتی من یکم نق میزنم فوری عکس العمل نشون میده و به روم میاره     این انصافه اخه؟؟؟؟

- گاهی حسرت میخورم که کاش پر توقع بودم. کاش انقدر سازش و کنار اومدن و اهمیت به طرف مقابل و کمرنگ کردن خودم رو بلد نبودم.     مانیفیستن درونم کجایی؟

- اگه کار توی شهرستان بود و میتونستیم هر دو اونجا کارمون با حداقل شرایط مالی الانمون رو داشته باشیم یه دقیقه هم تهران نمیموندم. حیف جوونی و زندگیم نیست.

- گفتم جوونی یادم افتاد. از یه جایی به بعد حس میکنم دارم پیر میشم. احساس افول دارم.

- نیاز به ورزش دارم و بدنم با تک تک سلول هاش درباره این موضوع مقاومت از خودش نشون میده و من تسلیمم.

- کاش بعدی اینه که ایکاش انقدر مسولیت پذیر و دلسوز نبودم.   برای خودم بودم و فقط به فکر خودم بودم و انقدر ادمهای اطرافم برام مهم نبودن. والا.   اه

- اگه تا اینجا همشو خوندی یعنی واقعا دمت گرم :)

- این مطلب بدون ویرایش و مجدد خوانی کاملا اصیل و دست نخورده منتشر میشود.

- مامانم رو انداختم توی بنایی. طبق براوردهای خودم دست پر 15 میلیون براش خرج بر میداشت.  طبق واقعیت هزینه ها تا الان شده 25 میلیون و ادامه داره :/ دوست دارم برم تو افق محو بشم و برنگردم :(  زحمت کشیدم با این براورد کار و قیمتم. البته قیمت گذاریم مشکلی نداشت. کارها هی اضافه شد :)))

- دلم یه ذهن باز میخواد. یه حافظه قوی. یه اراده قوی. یه قدرت درک و تحلیل و به خاطر آوری قوی تر.

- دلم رضایت درونی میخواد. دلم بی خیالی و ارامش میخواد. نه ارامش بی هیچ کار کردنی. ارامش درونی در حین یک زندگی پر مشغله و شلوغ و پر بازده.

 

 

 

 


از حرفهاش میرنجم

از بعضی استدلالها و صحیت هاش دلم میشکنه

و بعد تو دلم و به خدای خودم میگم فقط سرش بیار

و البته طوری علتش رو بفهمه

یکم به خودش بیاد و بفهمه رفتارش درست نیست.

این حجم از خودشیفتگی و اعتماد به نفس کاذب واقعا داره آزارم میده.

خسته شدم از دستش

و چون هر روز رو به پیشرفته و علاوه بر اینکه نمیفهمه رفتارش و این طور حرف زدنهاش دل دیگران رو میشکنه روز به روز بدتر هم میشه و به شدتش افزوده میشه.

هیچی بارش نیست و توی همه زمینه ها صاحب نظره. فقط کافیه تو حرفی بزنی و اون دقیقا عکس حرف تو رو میزنه و پافشاری میکنه که اشتباه میکنی و فردا اگه تو عکس حرف خودت رو بزنی و بلا اون هم راستا بشی اون دوباره عکس حرف تورو میزنه و همچنان میگه تو اشتباه میکنه.

مهم نیست عقیده و نظر چی باشه موضوع اینه اون همیشه توی جبهه روبه رو ایستاده و فقط به دیگران میخواد بگه من میفهمم و من خوبم و شماها هیچی نیستید.

 

درد اینه که روی هم رفته از نظر انسانیت ادم خوبیه.

یه گاو ده من شیرده.

که همون یه خصلت بدش همه خوبیه اشو دراه تحت شعاع قرار میده.

و منی که باید بیشتر هر روزم رو تحمل کنم خسته کرده.

ازش خستم و ازش دلگیرم. طوری که با تمام خوب بودنش دلم میخواد یک بار هم که شده یه جوری بخوره که واقعا بفهمه چرا داره این اتفاقات براش میافته و یکم ادم بشه و خودش رو اصلاح کنه.

 

حضرت مقام مافوق لطفا قبل از اینکه اتفاق بد برات بیافته (که میدونم هیچوقت نمیافته) لطفا خودت بفهم. بفهم چی از دهنت میاد بیرون. اول فکر کن بعد حرف بزن نه که بعد از حرف زدن تازه فکر کنی داری چیمیگی. نه که به خاطر تعریف از خودت مدام به دیگران توهین کنی و به خاطر اینکه بگی تو بالایی دیگران رو پایین بکشی.

دست از قضاوت دیگران و تحلیل رفتارهاشون بردار. خسته شدم و انقدر کنار گوشم این اتفاقات افتادن که حس میکنم نکنه منم دارم شبیه بهش میشم و خوی اون رو میگیرم. نکنه منم.

 

اوه خدای من

همه رو به راه راست هدایت کن. من رو هم. علاوه بر این بهم پول بیشترم بده :)

من پول میخوام :)

 

(بدون هیچگونه بازخوانی و اصلاحی منتشر میشود)

 

 


به وبسایت بعضی ادمها که سر میزنم، خجالت میکشم وبلاگم رو معرفی کنم بهشون و اگه کامنتی براشون میزارم ادرس وبلاگم رو درج نمیکنم. گاهیم مینویسم و اصلا روم نمیشه براشون ارسال کنم.

محتوای نوشته هاشون. سبک نوشته هاشون. موضوعاتی که مینویسن و دیدشون نسبت به دنیای اطراف رو که میبینم بیشتر مواقع غمگین میشم و غبطه میخورم. که پس چرا من انقدر سطحی به موضوعات نگاه میکنم.

بعد یاد اون جمله ای میافتم که میگی ما از متوسط 5 نفر ادم دور و ورمون بیشتر نمیشیم.

به ادمهای اطرافم نگاه میکنم. 5 نفر که چه عرض کنم 20 نفر ادم دور و ورمم دغدغه منو ندارن و مثل من به زندگی نگاه نمیکنن و بیشتر که دقیق میشم میبینم منم جای اینکه مسیر خودم رو پیش برم و ادمهای شبیه خودم رو پیدا کنم دارم شبیه ادمهای اطرافم میشم و صرفا دم از فلان و بهمان میزنم و خودم اجرا کننده نیستم.

 

* اگه ادم کتاب خون اطرافم بود من قطعا کتابهای بهتر و بیشتری میخوندم.

* اگه شور و شوق همسری رو برای ساز زدن نمیدیدم سمت موسیقی کشیده نمیشدم که بعد رهاش کنم و بشه یه پرونده باز توی سرم.

* اگه خانومهای دورو ورم خانه داری و بحث های اینطوری انقدر براشون مهم نبود و نقل مجلسشون نبود منم انقدر درگیر مسائل خونه داری نبودم.

* کاش اگاهانه ادمهای اطرافم رو انتخاب میکردم و صرفا هر چه پیش اید خوش اید پیش نمیومدم.

 

این روزها حسودیم رو زیاد زندگی میکنم. همینطور حسرت رو و از همه اینها بیشتر نا امیدی و غصه رو .

 

این روزها پرم از غر زدن :D

همینه که هست :)

 

و از همه جالب تر اینه که هیچکس این حالم رو نه میبینه و نه میفهمه

اگه احساسی هست صرفا در درون منه و بروز نمیکنه. نهایت شکل بروزش به صورت تنفر و بی حوصلگیه :D

 

حضرت مقام مافوق بعلت کسالت جزئی دومین روزیه که سر کار نمیاد. احتمالا تا اخر هفته هم نیاد. شایدم بیاد.

از نبودش خوشحالم.

از طرف دیگه از نبودش ناراحتم هستم.

بودنش رو بیشتر از نبودنش دوست دارم. ولی خوشحالیم تنها و تنها از این بابته که دیگه کسی کنار گوشم مدام حرف حرف حرف حرف نمیزنه. اونم نه حرفهای درست حسابی . حرفهای خاله زنگی و سرک کشی و بیشتر از همه من من کردنهای مسخره.

(الان دقیقا من با خودم چند چندم تو این موضوع نمیدونم. ولی به هر حال نبودنش هم اذیتم میکنه :))  )

 

کاش انقدر پولدار بودم و یا کارم به نوعی بود که نیازی به حضور فیزیکی من نبود.

ول میکردم حداقل به مدت یک ماه میرفتم یه جای دور. یه کلبه یا یه خونه باغ کوچیک کنار رودخونه یا کنار دریا یا هر جای دیگه.

به دور از همه ادمها و به دور از پوسته های خودم. نقابهام رو میزاشتم زمین و خودم رو میبردم و یه ریکاوری حسابی میکردم.

استراحت میکردم. برای خودم دل میسوزوندم. قربون صدقه خودم میرفتم. دغدغه و فکر اینکه چه کارهایی مونده و چه کارهایی نمونده رو دور میریختم و چند روزی فقط توی لحظه زندگی میکردم و خوش میگذروندم.

بعد یه سفر میکردم به درون خودم و یه صحبتهای اساسی با خودم میکردم و یه سری زیر بناهارو درست میکردم.

و بعدش برنامه ریزی میکردم. اینکه اول از همه کیم و کجام و بعد اینکه دلم میخواد کجا باشم و چی باشم و چی نباشم.

بعد اونی که واقعا میخواستم رو توی زندگی واقعی و ادمهای اطرافم و شرایطم و محیطم بومی سازی میکردم و سعی میکردم به اصل موضوع صدمه ای وارد نشه.

مرحله بعدی برام سخته. اینکه این موضوع رو به ادمهای اطارفم بفهمونم و براشون درست توضیح بدم تا بتونن درکم کنن و توی مسیر کمکم کنن. حداقل کمک نمیکنن سنگم نندازم جلو پام.

بعد بر اساس ارزوی دیرینم موهام رو کوتاه کنم. طوریک ه بلندیش نهایت 10 سانت باشه. (تو کل عمرم هیچوقت انقدر موهام کوتاه نبوده)

بعد روشنش کنم. دودی صدفی. (کی جرات کنم این اخرین قسمت رو اجرا کنم. ال اعلم)

 

بعد این کارها دوست دارم برم وبلاگ و وبسایت بعضی ادمها و از شروع پست ها بخونم و براشون کامنت بزارم.

 

یه تغییر اساسی هم باید به وبلاگ خودم بدم.

 

دلم گل میخواد. گل طبیعی. و طبق شرایط خونم، محیط نگهداریشو ندارم و هر گلی خریدم خراب شده. چون طی روز گردش هوایی وجود نداره و نور خورشیدی هم گلهام دریافت نمیکنن.

بالکنم هم رو به افتابه و انقدر تابستونها گرم میشه که کاکتوسم رو هم خشک کرد. گلهای طبیعی و رسیدگی بهشون هم حالم رو خوب میکنه.


سلام

 

* به سیل عظیم پیوستگان به بورس پیوستم :)

 

* بدون تحلیل و با کمک دوستانی که خودشون کارشون خرید و فروش در بورسه چند تا سهم گرفتم.

 

* در روزهای اول با سود ده بودنشون کلی ذوق کردم.

 

* بعد جو گیر شدم و سرمایه ای که وارد کرده بودم رو 6 برابر کردم.

 

* باز جوگیر تر شدم و توی قیمت بالاتر رفتم همون سهم ها رو خریدم.

 

* بعد یکی از سهم ها ترکید :))

 

* توی قیمت دومی که خریده بودم با زیان و به زور فروختمش

- مشکلات سرعت اینترنت

- مشکلات کارگزار و نرم افزار مورد استفاده (یعنی دوست دارم فحش خواهر و مادر نثار بنمایم :D -بی ادبم خودتی. )

- جو صف فروش و زیان کردن

 

* خلاصه اینکه حالم سر این یکی خیلی خراب بود که من دیر رسیدم به فروش و اینکه سیستمم هم باهام یاری نکرد.

 

* چند روزه دارم به این فکر میکنم که چقدر استرس داره اینکار.

کاش بشه توی سود اصل پول رو بیرون کشید و با سودش کار کرد.

 

* دوست دارم تحلیل رو یاد بگیرم ولی بیشتر بازار رانته و من موندم و بی رانتی البته با چند تا ادم خوب که خوب راهنمایی ممیکنن ولی خب من جا میمونم تقصی اونها نیست.

 

* با هر چه مثبت شدن خوشحال و با هر چه منفی شدن نا امید میشم.

 

* و این وضعیت بازار موقته و نهایت 6 ماه توی اینقدر سود دهی دووم بیاره

 

*کار سخته میشه برای اون موقع که خوب بفهمی چی رو بخری و از اون مهم تر اینه که کی بفروشی. و بدتر اینکه طمع نکنی.

 

* طمع رو یک بار حس کردم

 

* و اشتباه رو چندیدن بار مرتکب شدم.

 

* باید سرر فرصت پلن برنامه ریزی برای خرید و فروش و میزان درصد مورد رضایتم رو بنویسم و اجراش کنم.

 

* خجالت نمیکشید هیچکدومتون بورس بازی بلد نیستید. نه واقعا خجالت نمیکشید!؟   :D   (اخه الان کی به من کمک کنه؟)

 

 

*****************************************************************************************************

 

* از بورس که بگذریم میرسیم به بحث مزخرف خونه تی.

 

* من هر چی میگم هیچمکس گوش نمیده من باید یه دایه استخدام کنم بمونه توخونه کارهام رو انجام بده و خودشم بره طبقه بالا زندگی کنه که همیشه باشه.

تازه باید اشپزیشم خوب باشه.

مشکل اینه خود خونم کوچیکه نه جاشو دارم نه ادم مطمئن میشناسم.

اصلا همه خونه ها نیاز دارن. والا.

 

*******************************************************************************************************

 

* همسری سرما خورده و من روزی چند بار تبش رو میگیرم نکنه بالا بره.

*به شدت هم فاصلش رو از من حفظ میکنه تا نکنه من مریض شم. بماند که اول من مریض احوال بودم ولی نهایتا اون مریض شد :)))

* این شدت فاصله حتی اینطوریه که قاشق مربا خوری برای صبحانه هم برای خودش جدا میاره که من بهش دست نزنم.

* موضوع اینه شدت بیماریش واقعا زیاد نیست و صرفا بدن درد داره :/

 

******************************************************************************************************

 

* این روزها مشغول خوندن کتاب چرچیل هستم.

ترجمش بد نیست ولی نمیدونم مشکل از مترجمه یا نویسنده اصلی چون اوایل کتاب تاریخ ها اصلا با هم همخونی ندارن.

مثلا از پدر چرچیل توی یه سالی نقل قول میکنه که چند صفحه بد میبینی دو سال قبل از اون تاریخ براش تاریخ فوت عنوان کرده.

خلاصه اینکه بی خیال تاریخ هاش شدم و فقط دارم جریان زندگیش رو پیش میرم.

* برام جالب بود که هیتلر و چرچیل هم دوره بودن. یعنی توی یه دوره زنده بودن.

* بعد چرچیل باید برم هیتلر رو هم بخونم.

 

*******************************************************************************************************

 

* دوست داشتم به دوستانم امسال هم کتاب عیدی بدم. منتها به قدری گرون شده که اصلا از طرفش هم رد نمیشم. اصلا عیدی نمیدم :/

 

******************************************************************************************************

 

* کرونا تشریف ببره ما هم تشریف ببریم خرید کنیم. یه عالمه خرید دارم. و بعید میدونم خریدهام به عید برسه.

بماند که : من عید چی بپوشم :/

 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

این راه من بود کتابخانه عمومی خاتم الانبیا سنندج مطالب مفید در مورد مشاوره خانواده، روانشناسی، تحصیلی، نظام وظیفه هاست الف سبز سبز Doubt فارسی میتینگ خرید اینترنتی پروژه دانشجویی معماری ,آموزش ضوابط شهرسازی و نما تکنوتاو